حکایت من و تعجب هایم..
هو الاول من و باران خانه ایم.باران داخل هال است و من اتاق بچه ها و دارم اسباب بازیهای ریخته شده کف زمین راجمع میکنم.صدای برخورد چنگال و بشقاب و .... میاید. باعجله خودم را به هال میرسانم. با تعجب میبینم دخترک بد غذای من نشسته و درحالیکه سر و صورت و لباسش قرمز شده دارد تند تند لبو میخورد... تعجب میکنم.... *************** علی از مهد برگشته و قرار است باهم قایم موشک بازی کنیم. این روزها بنا را بر این گذاشته ام بیشترباعلی بازی کنم.به این بازی کردن ها نیاز دارد. من چشم میگدارم و علی زیر پتو قایم میشود... و هی وول میخورد! تمام خانه را میگردم و مثلا پیدایش نمیکنم.(در پیامکی خوانده بودم هنگام با...
نویسنده :
مامان مونا
0:56